هوالحكيم
هميانِ مَن!
هنگامهي نيمهشب كه أخ الموت، اهل طهرانزمين را فرا ميگيرد، ما بيداريمان ميگيرد و گويي كه تازه سپيدهدم زده باشد، سرحال و قبراق از بستر كنده و پاي رايانهي شخصي به نوشتن مشغول ميشويم. اينكه چه مينويسيم و چرا مينويسيم و اصلا چه چيز باعث شوقِ به نوشتنِ ما ميشود، خود مثنويست هفتاد مَن كه نه در طاقت شما است و نه در فهم خودم!؛ لذا هيچكدام ندانيم بهتر است و برايمان نافعتر.
و اما امشب....
گهگاه پيشآمد ميكرد قصهاي در باب تلاش و كوشش و همت مضاعف در ذهن الكنمان كه: آي جوان از چه نشستهاي اينگونه بيعار؟ همت گمار و كار ميكن بهر فوزَتِ اين مردم كه در نزد خداي تعالي چيزي از اين بالاتر نباشد. تكصباحي خنك نسيمي از كوي لوامهيمان ميآمد و ميرفت و گاهي هم از سرِ كَرَم، تكانكي و جنبانكي عطا ميفرمود و ما را روزي چند در پيِ «چهكنم؟» به راه ميانداخت كه واقعا چه بايد كرد براي آن فوز عظيم؟
هفتهاي را در اين اذكار سير ميكرديم و خسته به گوشهاي افتاده فرو در اين فكر ميرفتيم كه چرا حركت نداريم و تِرِدميل در زير، درجا ميزنيم؟ چرا هر چه تلاش ميكنيم تا سرخطِ شروع پيدا كرده و دنبال كنيم، بيهودهگي و ابطال عمر نصيب ميشود؟ از پيادهسازيِ سخنانِ ثقيلِ شيرِ بيشهي استراتژي گرفته تا خواندن كتاب رمان و فلسفه و غور در فيلمهاي معنايي و كتابت و طبع نقد بازيِ آنلاين و ترجمهي كتب اهل فرنگ و... هر چه در توان داشتيم رو كرديم و مايهي كار به رخ آفاق كشيديم و همت مضاعف پيشه نموديم تا شايد اقلكن مرهمي بر دل ريش خويش گذاشته باشيم و نامِ خود در سياههي «عمالِ الي ظهور» چپانده باشيم. ماهها به اين ره سرسپرده و دل در گرو تلاش خود!، آواز خوشِ «ميشود، ميتوانيم»! هوا نموديم.
ليكن با اين همه سختكاري آرامش دلمان حاصل نشد....
در عجب مانده و درمانده، سربهجَيب و پريشانحال، چونآن غمزدهاي زار، از خريت خود به حمار احسنت گفته و تفال به حضرت مدفون به شيراز زديم. فرمود:
تكيه بر تقوا و دانش در طريقت كافريست راهرو گر صد هنر دارد توكل بايدش
توكل بايدش...
انگشت حيرت بر دهان گزيديم و با خود گفتيم: واي و صد واي كه چگونه اين مدت، راه بيتوكل پيموديم؟ ساعتي را در اين انديشه هميچرخيديم تا دوباره شعر حافظ عليهالرحمه را نظر انداختيم و درپي اين نظر، نكتهاي به غايت ناب به سراچهي فوادمان نشست؛ با خود گفتيم كه ابوالعجايبي هستيم ما؛ درلحظه از توهين ساعت قبل خود به حضرت استاد خر[1] و آن مقايسهي سفيهانه استغفار كرده و خود را مانندهي سنگي لاشعور گمان نموديم. تازه برايمان فهم شده بود كه احيانا شيطانِ شريري بر روحمان مستولي شدست كه به جاي توجه به نكتهي «تقوا»ي حاضر در بيت حضرت به مرتبهي بالايي چون توكل انديشيدهايم؟! جفا بود كه بيتقوايي نموده بوديم و گمان مبرده بوديم كه اول تقوا و دانش داشتن لازم است و در موازات آندو توكل. بدان معنا كه بهجاي توجه به تقوا، از روي تكبر و خودبيني خود را ربالنوع تقوا فرض نموده و به توكل انديشيده بوديم. آخر چگونه ميشود به چنين سطحي از بلاهت رسيد و با اين بارِ منيت و تكبر، تقوا نداشت و باز هم خود را ديد؟ بدينسيرت، مانع در منيت و منداشتن يافتيم و در پي ارتفاع منيت و زدودن من رفتيم....
ميان عاشق و معشوق هيچ حائل نيست تو خود حجاب خودي حافظ از ميان برخيز
القصه......
ايام گذشت و فزون از ماضي به فعل خود نظر افكنديم و كم از ايامِ دي رنج همت خريديم. بخت يار شد و بحمدالله كارها روان گشت و عزت به روندِ صعودي، حركت خود براي رسيدن به ماكزيمم نسبي را آغاز نمود. مهمتر آنكه استادنا «اميرعباس» بعد از سالي كه سعي در رام نمودن اينجانب تلف فرموده بود، مثقالي از سعي خود مشكور يافته و ذرهاي از محبتش را بر سرمان ماليد. فرمان داد تا ماهيانه، مقرري تعيين كردند(هرچند كه روي سكه نديدهايم هنوز) و خود مباحث علمي را كمي بيش از گذشته پيگيري نمود. جالبتر از همه آنكه خداوند منان همهي اين موهبات نه به خاطر تقواي اضافهي اين حقير، بل به دليل توجه به داشتن منيت و خودديدن و مراقبت از آن تفضل نمود. و اِلا كيست كه نداند هميانِ عملِ چون مني همچنان چيزي جز «من و بلاهت من» ندارد.
والله كه سنگيني ميكند بر دوشمان، اين هميانِ «منِ» ما.
نظرات شما عزیزان: